شب ڪہ میشـود تمـام بیقــرارےها سـراغت را میڪَیرند تمـام ڪمبـودها حس میشوند و تمـام دلتنڪَیها مشـت بہ مشـت در سَــرت ڪوبیده میشونـد شب ڪہ میشود تمـام نبـودنت درتمـام وجـودم فریاد میڪند نہ انگور مے خواهم و نہ شراب همین ڪہ با پیراهنی سبز بغلم ڪنے و شعرهایم را دور تنت بپیچی غزل هایم گل مے ڪنند و من مست آغوشت مے شوم و تمامِ آرامشِ دنيا برایِ من ميشود هر چه حسِ خوب حالِ خوب در دنيا هست به سراغم می آيد با رويایِ اينكه شبی در كنارِ تو در آغوشِ تو با نوازشِ دستان تو به خواب بروم ميخوابم بیخیال تو شدم سبک آزاد رها مثل پیراهن بی گیره روی بند می رقصیدم در باد ناگهان دستی گره زد مرا به بند خیال تو و من ماندم حجم وسیع دلتنگی و گرهی که به دستان تو باز خواهد شد کاش باد مرا می برد و کاش ندانى تمام این سال ها مرگبارترین فصلها پاییز بوده است که با خیال تو رو به جاده ی شمال که میروم نه عطرِ دریا سرشار ترم میکند نه بوییدن ساقههای برنج عاشق ترم نه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم و کاش هرگز ندانی مشقتِ شبهای بی تو را مانوس شدن مرگی ست هزار باره محو شدنی غم انگیز آرام آرام بی امان و هزار باره خوش بحالِ هر کسی دلتنگ و بی تابش تویی برگهایِ دفترم یک دهکده انگور شد هر غزل که میسرایم خوشهیِ نابش تویی ????روزی برای عشق به دریا زد این دلم???? هرچند برنگشت پس از آن به ساحلم جز خواب یا سراب نبود آن خیالِ خام دل بسته ام هنوز به رویای باطلم یک راه دور فاصله دارم من از خودم انگار سالهاست که از خویش غافلم هر وقت حرف می زنم از زخم کهنه ام جز یک سکوتِ تلخ نشد هیچ حاصلم من خواهشی محال ندارم به غیر از این گاهی فقط کمی بنشیند مقابلم???? ????????????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|